#داستان_قضاوت
29 شهریور 1394
مجلس میهمانی بود…
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود…
اما وقتی که بلند شد،
عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد…
و چون دسته عصا بر زمین بود،
تعادل کامل نداشت…
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده
و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده…
به همین خاطر
صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود،به وی گفت:
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است!
می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود..
مواظب قضاوت هایمان باشیم…
============================
برای کسی که میفهمد،
هیچ توضیحی لازم نیست
وبرای کسی که نمی فهمد،
هر توضیحی اضافه است!
آنانکه میفهمند،
عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند،
عذاب می دهند!
مهم نیست که چه “مدرکی” داریم،
مهم این است که چه “درکی” داریم!