ماجرای آن روز قسمت 4
16 بهمن 1396
گلدانهایمان را آب می¬دهم… امروز چه روز قشنگی است… کالانکوایی که دوسال است گل نداده، امروز غنچه زده است… برگ زرد گلها را می چینم. هنوز به مونا فکر می¬کنم. به شیخ صفی. به ساعت 4 بعدازظهر! صدای دلنشین اذان از مسجد امام علی (علیه السلام)… بیشتر »
نظر دهید »
ماجرای آن روز قسمت 3
16 بهمن 1396
جواب می دهم. صدایی آشنا اما دور… احوالپرسی می¬کند. خاطرات دوران دبیرستان برایم زنده می¬شوند… مونا احمدی… رفیق شفیق اول دبیرستان. باورم نمی¬شود… انقدر با هیجان و خوشحالی حرف می¬زنم که شگفتی را در برگ¬های شمعدانی پشت پنجره… بیشتر »
ماجرای آن روز ! قسمت اول
16 بهمن 1396
ساعت نزدیک 10 صبح است. تقریبا همه کارهایم را تمام کرده¬ام. دستکش ها یم را در می¬آورم . خیسی شان را می¬تکانم و از بالای محفظه ظرفشویی آویزانشان می¬کنم تا خشک شوند. بوی شوینده شیمیایی گلویم را می¬سوزاند… کمی آب می-خورم . دست هایم را بو می¬کنم… بیشتر »
سفری پیش آمد...
02 اسفند 1394
باغ آبستن یک حادثه شد...
باغبان را سفری پیش آمد... بیشتر »
پدربزرگ مهربان
12 بهمن 1394
نامِ تو، خاطراتِ کودکانهء مرا
پر ز حسِّ «بودن» و «غرور» و «افتخار» می کند. بیشتر »
به تو مدیونم
03 بهمن 1394
تو جوان بودی، مثل من... مثل ما
آرزوهایت را اما
به حرمت خاکمان به آسمان بخشیدی... بیشتر »
واژه های ممنوعه...
02 بهمن 1394
از خاطرم رفت دلی که بوسه گاه ابلیسیان شد، لیاقت بوسه زدن بر خاک پای دوست در او نیست....
الهی، خانه ی دلم، حریم شیطان شد؛
مرا در زدودن ردّ پای ابلیس از حرم خویش یاری فرما. بیشتر »