حاشیه ای برای 175نفر...
دست نوشته یک ایرانی بر دیوارهای سوریه!
دست نوشته شهید بیضایی در یکی از دیوار های سوریه
شادی روح مدافع حرم شهید محمود رضا بیضایی صلوت
تنها دلخوشی ام همینه...
ما ایرانی "هستیم.........(خا طره " ی خواندنی در سوریه)
به نقل از برادر شهید بیضایی (احمد رضا بیضایی)
یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود توی لپ تاپش نشانم میداد. توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: «این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی میخندی؟ گفت: «تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند!» بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد. با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند. همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
انتقاد آمریکا از سفر سردار سلیمانی به روسیه
وزارت امور خارجه آمریکا مدعی شد سفر اخیر فرمانده سپاه قدس ایران به روسیه نقض قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل است.
ماجرایی خواندنی (حتما بخوانید)
رفتیم بیمارستان،
دو روز پیشش ماندیم.
دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی.
امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد بهش.
بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان.
هرکس می فهمید من پدرش هستم،
دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا.
من هم می گفتم:
.
« چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا فرمانده لشکر شده. »
.
تو جبهه هم دیگر را می دیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کمتر
همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش.
نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.
نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.
نرفتم تا خودش پیغام داد.
.
« بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. »
.
خودم هم مجروح بودم.
با عصا رفتم بیمارستان.
روی تخت دراز کشیده بود.
آستین خالیش را نگاه می کردم.
او حرف می زد، من توی این فکر بودم
.
« فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ »
.
یک نگاه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.
می پرسم :
« درد داری ؟ »
می گوید « نه زیاد.» .
می خوای مسکن بهت بدم؟ .
- نه.
می گم « هرطور راحتی.» .
لجم گرفته.
با خودم می گویم
« این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»
.
شُهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات
.
شهدا شرمنده ایم