ارتحال عمار امام خامنه ای حضرت آیت الله خزعلی تسلیت باد
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩﯼ...
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺲ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﮑﻦ
ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ، ﺻﺒﺮ كن ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ،
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﺨﻮﺍند
تا تو را ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺑﺪﻧﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺘﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﯼ
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﮐﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺳﻮﯾﯽ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩﯼ
ﻭ ﺟﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻩ
ღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღ
این مرد برای تو شوهر نمی شود!!!!!!
سر سفره عقد نشسته بودیم…
عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد…
حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد؛
دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مرد برای تو شوهر نمی شود!
متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟!
گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد، جایش توی این دنیا نیست…
«خاطره ای از شهید حسین دولتی»
#مسافر_کربلا
+*دوستان خوبم سلام
ان شاءالله فردا (یک شنبه) عازم نجف اشرف و کربلای معلی هستیم
ضمن خداحافظی صمیمانه ازهمه بزرگواران تقاضای حلالیت دارم
التماس دعا*+
ما ایرانی "هستیم.........(خا طره " ی خواندنی در سوریه)
به نقل از برادر شهید بیضایی (احمد رضا بیضایی)
یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود توی لپ تاپش نشانم میداد. توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: «این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی میخندی؟ گفت: «تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند!» بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد. با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند. همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
یک نقطه روشن در زندگی و عاقبت به خیری...
گاهي وقتها يك نقطه روشن در زندگي انسان در يك مواقع خاصي از انسان دستگيري مي كند.
بعضيها كه عاقبت به خير ميشوند، مربوط به همان نقطه روشن در وجودشان مي باشد. اما كسي كه عاقبت به خير نشده و جهنمي مي شود، معلوم ميشود همان نقطه روشن را هم ندارد! روايت هم اين مطلب را تأييد ميكند.