فوق العاده ... حتما بخوانید
فراموش مکن
فراموش مکن که:
انسان مانند رودخانه است؛ هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.
انسان بزرگ بر خود سخت می گیرد و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند و انسان قویتر از دیگران.’
وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت. هركس كه به او نزدیك تر است قدرتمندتر است ارامتر ومتواضع تر است. وتابش نور او را میتوان در تمامی جوانب زندگی اش دید زندگیتان پر از نور خدا…..
چه مهمونی عزیزتر از شما؟!
بی بی جان،
تمام مهمون های ناخوانده دلمو
به هر بهونه ای که شده بود … رد کردم …و رد میکنم و رد خواهم کرد…
تا تنها شما باشی در دلم و بس …
بی بی جان…
اصلا مهمونی بالاتر از شما برای دلم سراغ ندارم …
بی بی جان،
دلمو ببخش که شایستگی میزبانی شمارو نداره
اما دلم بدجوری دوست داره و میخواد که تنها مهمونش شما باشی و بس…
سعی میکنم … همه تلاش خودمو میکنم تا
تا دلم میزبان خوبی برای شما باشه …
شما هم بی بی جان به دلم کمکی کن و دعایی بفرما…
یـا فــــــــــــــــــــــاطمه زهــــــــــــــــــــــــــــراء
خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت (بسیار خواندنی)
♡❤
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﺑﺖ نعمتهایی ﮐﻪﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ تشکر ﮐﻨﺪ،
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ:
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼِ ﺧُﺮﺧُﺮِ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ،
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳت!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦِ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ،
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﻡ ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰﻛﻨﻢ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﻭﺭ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺗﻮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻫﻢ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻥ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼِ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺎﺋﯽ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺴﺘﻨﯽ ﻭ ﺍﺗﻮ ﻛﺮﺩﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
• ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓِ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ,
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ!
میشه دوباره برگردم؟!
از خود راضی...
ماجرای جالب میرزا هاشم قزوینی و خانواده ارمنی
آیت الله حاج شیخ هاشم قزوینی می گوید: زمانی که در اصفهان درس می خواندم، سال سختی پیش آمد و گاهی از گرسنگی، دچار ضعف شدید میشدم، روزی شنیدم که در خارج شهر گوشت شتر پخش میکنند، من هم به آن سو رفتم و جمع زیادی مانند من چشمهایشان را به پخش کننده گوشت دوخته بودند تا اینکه در آخر فقط مقدار پنج سیر از آن گوشت نصیب من شد.
خوشحال بودم که بینصیب نشدهام، به طرف مدرسه راه افتادم، در مسیر راه در کنار کوچهای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچهاش از بیحالی و بیرمقی مانند مردگان روی هم بودند و آهسته آهسته نفس میکشیدند، آن زن که چشمش به من افتاد با ضعف بینهایت و با زبانی که من نمیفهمیدم، اظهار نیازمندی کرد و اشاره به دو دخترش نمود و به من فهمانید که به فریاد این فرزندانم برسید. خیلی ناراحت شدم، به مدرسه رفتم و همان گوشتها را سرخ کردم و برگشتم و به آن زن دادم، او کم کم آن تکههای گوشت را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد.
به مدرسه برگشتم، در حالی که هوا گرم و ضعف گرسنگی وجودم را گرفته بود، دراز کشیدم و خودم چیزی نداشتم که از گرسنگی نجات پیدا کنم، ناگاه دیدم در حجره باز شد و پیرمردی نورانی که بقچهای در دست داشت وارد شد، سلام کردم، حالم را پرسید، و فرمود: این بقچه از آنِ شماست، پرسیدم چه کسی اینها را فرستاده؟ گفت: کسی که روزگار به دست اوست به یاد شما هست، این را گفت و از اتاق بیرون رفت! من به شک افتادم که این پیرمرد خوشرو و نورانی که بود؟! دنبالش رفتم، ولی او را ندیدم! آمدم به حجره و آن بقچه را باز کردم، دیدم که نانهای تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان ندیده بودم، بعضی از دوستان خود را صدا زدم و جریان را نقل کردم و از آن تافتونها همه سیر خوردند و من از حالت ضعف و سستی بیرون آمدم.۱
تو نیکی کن به مسکین و تهیدست که نیکی خود سبب گردد دعا را ۲
۱٫با اقتباس و ویراست از کتاب جلوه های ربانی
۲٫ پروین اعتصامی