خوش آمدید.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
در کتاب لئالی الاخبار نوشته شده بود: زنی عیّاش و زانیه و بدکاره بود که در مجالس لهو و لعب شرکت میکرد، یک روز در اثناء مسافرتش در بیابان به چاهی میرسد، هرچه نگاه میکند سطلی پیدا کند ولی چیزی نمییابد آخرش به تَهِ چاه میرود و آب میخورد و بالا میآید.
در این هنگام مشاهده میکند که سگی تشنه است و دنبال آب میگردد دلش به حال او میسوزد کفش خود را سطل و موی و گیسوان خود را میبُرد و طناب درست میکند و به چاه میاندازد و با زحمت از ته چاه آب بیرون میآورد و سگ را سیراب میکند. بعد میگوید خدایا سگی را به سگی ببخش.
چون به یک سگ ترحم میکند و او را سیراب میکند خداهم باو رحم میکند و او را وسیله آمرزشش قرار میدهد. بعد زن گریه زیادی کرده و توبه میکند این کار خیر سبب توبه و بازگشتش به سوی خدا میشود و با سعادت از دنیا میرود.
سرا پا غرق عصیانم خدایا
ز من بگذر پشیمانم خدایا
همی دانم که غفّار الذّنوبی
ببخشا جرم و عصیانم خدایا
ندانستم اگر کردم خطایی
که من آن عبد نادانم خدایا
اگر بخشی گناه بنده خویش
خجل زان لطف و احسانم خدایا
یقین دارم که ستّارالعیوبی
بپوشان عیب و نقصانم خدایا
گنه کارم من و بخشندهای تو
به درگاه تو گریانم خدایا
ز من بگذر بحقّ شاه مردان
که عبد شاه مردانم خدایا
جهنم دور نیست…!
جهنم جایی ست که
تنها وسیله گرم کردن پاهای یخ زده یک دختر بچه, اگزوز ماشین است !
قهرمان تویی که
خودت را فدای امروز من کردی،
بدون آنکه من را ببینی …
مجتبی میرزاجانپور
ایراد اصلی «تنهایی لیلا» این نیست که شخصیت مذهبی فیلم که مخاطب یک عشق آتشین هم هست، ژولیده و شلخته و گیج و منگ هست؛ حتی چادر چروکیدهی لیلا هم فعلا موضوع من نیست (مثلاً ما نمی دانیم مذهبی ها چه تیپی هستند!)
این هم که سرعت ازدواج یک دختر پولدار و بیتقیدات مذهبی که در آمریکا بزرگ شده و تازه از آن سر دنیا آمده تهران دنبال ارث و میراث خانوادگی با یک پسر مذهبی فقیر بی خانواده ی روستایی، با وجود مخالفتهای شدید خانواده آنقدر بالاست که سر یک سال، بچه شان هم به دنیا می آید، فعلا قابل اغماض است (مثلاً ما خبر نداریم از خواستگاری معمولی تا عقد چقدر طول می کشد!)
حتی از مشکل بزرگ غیرقابل اعتماد نشان دادن یک پسر مذهبی برای اینکه شبی دختری به محل زندگی او که یک امامزاده هم هست، پناه ببرد و تنها راه نجاتش از وسوسه سوزاندن تک تک انگشتان یک دستش باشد می گذریم (مثلا ما تا حالا پسر مذهبی ندیدیم!)
اصلاً فرض می کنیم ما در این جامعه زندگی نمی کنیم!
اما مشکل اصلی به نظرم روایت فانتزی حامد عنقا و محمدحسین لطیفی از روند و سرانجام یک عشق نامعمول است؛ وصال!
نوجوان ها و جوان های ما این روایت فانتزی را باور می کنند؛ همین قدر فانتزی عاشق می شوند و فانتزی تر به ابراز و بیان می رسند و بعد، وقتی خلاف ذهنیتی که برایشان ساخته شده، جواب رد شنیدند یا حتی با وجود عشق دو طرفه، به وصال نرسیدند، سرخورده می شوند؛ نابود می شوند؛ عشق که هیچ، همه ی باورهایشان خط خطی می شود!
(خصوصاً که خلاف عرف همین جامعه ای که ما توش زندگی نمی کنیم! عشق از سوی دختر به پسر هست)
زندگی این “فانتزی های مدل رمان های عامه پسند” نیست؛ زندگی خیلی واقعی تر از این حرف ها، تلخی و سرسختی اش را می زند توی صورت ما… بدی قصه اینجاست که زندگی واقعی را از خاطر می برد و کم سن تر ها فکر می کنند واقعیت ها هم مدل همین قصه ها میگذرد…
.
.
.
پی نوشت: عشق دو انسان کاملاً متفاوت در یک نگاه و ازدواج سریع و بچه دار شدن شان در تنهایی لیلا، من را یاد این دیالوگ معروف انداخت:
اولیور: استن… تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟
استن : آره خب؛ حداقل وقت آدمو نمی گیره!