مهـــمان حبیــــب خداســت !
شمــــــــــا بیـــــا و قضیـــــــه خمـــــــپاره 60 داخـــــــل بـــــــازوی
رزمـــــــنده دوران دفاع مقدس را برای جوانان امـــــــروز تـــــــوجیه کـــــــن .
پدرم داد زد: هواپیما...
موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
صفای خانه های قدیمی...
به جیب پیراهنش اشاره کرد....!!!
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
برادر مجروحی را به اورژانس مستقر در فاو آوردند، ترکش در چند سانتیمتری قلب او خانه کرده بود، او داشت آخرین لحظات عمر خود را سپری میکرد،
دیدن لحظات جان کندن او برایم سخت و ناگوار بود، هیچ وسیلهای برای جراحی نداشتم و انتقال او به پشت جبهه، نیاز به صرف زمان داشت،
دیوانهوار دور او میچرخیدم، بغض گلویم را چنگ میزد، کاری از دستم ساخته نبود،
آن برادر لحظهای چشمانش را باز کرد، مرا که دید با دست به جیب پیراهنش اشاره کرد.
بهسرعت دست بردم و از داخل جیبش، کیفی را بیرون آوردم، ناخودآگاه آن را گشودم، عکس سه فرزند خردسالش بود،
با علامت به من فهماند که عکس را جلوی صورتش ببرم،
صورتی که پر از خاک و خون بود، شهادتینش را گفت و پرگشود، من عکس را در دستم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم………
روحتان شاد شهدا
حال خوب!
در اتاق باز شد و با کمال تعجب دیدم شهید ابراهیم هادی است..
شخصی می گفت:
عاشق شهید ابراهیم هادی بودم،یعنی دیوانه اش بودم.دیوانه مرام و مسلکش،تقوا و معنویتش.همیشه آرزو داشتم او را ببینم و از نزدیک باهاش حرف بزنم، اما صد حیف که شهید بود شهید..
یه وقتی قضایا دست به دست هم داد تا در خونه تنها باشم.
از تنهایی بدم میاد..