خوش آمدید.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
#سیاست_های_زندگی
️اگر شرایطی پیش اومده و میخوایین تنهایی و بدون شوهرتون برین سفر یا یہ روز کاملا خونہ نیستین بہ فکر شوهرتون باشین،و براش غذا و… رو آماده کنین
ولی یہ طوری نباشہ ک همہ چیز عالی عالی باشہ؛مثل وقتی ک خودتون خونه هستین باشه.
بزارین یہ طوری جای خالیتون معلوم باشہ.ایطوری زحماتتون بیشتر معلوم میشہ.
و قدرتون رو بیشتر میدونن .
????
#سبک_زندگی
#اینجا_دارالإرشاد_است
ارزش یک #سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.
ارزش یک #ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند.
ارزش یک #هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک #دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده می داند.
و ارزش یک #ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان بدر برده می داند.
هر لحظه گنج بزرگی است، گنجمان را
مفت از دست ندهیم!
باز به خاطر بیاوریم که #زمان به خاطر
هیچکس منتظر نمی ماند.
#سبک_زندگی
#اینجا_دارالإرشاد_است
بخاطر 3 چیز دیگران را مسخره نکنید
1. چهره
2. پدر و مادر
3. زادگاه
چون انسان ها هیچ حق انتخابی در مورد آنها ندارند.
#سبک_زندگی
#خانه_تکانی_فرهنگی
#اینجا_دارالإرشاد_است
حکایت برادر حاتم
وقتى که #حاتم_طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز…!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند…
#سبک_زندگی
#اینجا_دارالإرشاد_است
#انسان غرق شود قطعا میمیرد:
چه در #دریا چه در #رویا
چه در #دروغ چه در #گناه
چه در #خوشی چه در #قدرت
چه در #جهل چه در #انکار
چه در #حسد چه در #بخل
#سبک_زندگی
#اینجا_دارالإرشاد_است
مهم نیست کـه پیر می شوی !
چروک ِ زیر چشمانت
همانقدر زیباست
که چین ِ روی دامنت…!
#عاشقانه
#سبک_زندگی
#اینجا_دارالإرشاد_است
میریم دیدن #حاج_بابا
مثل همیشه از اینکه باهم هستیم خوشحاله و دعاهای ویژه عربیشو بلند بلند میگه. نوبت من که میشه ببوسمش ضمایرو با کاف مکسور میاره و میخنده منم میخندم و وسط خنده و تبریک بوسه بارونش می کنم. همه حلقه میزنن کنار تختش و جعبه شیرینی و بساط چای تازه دم پهن میشه . نیگاش می کنم از دیدنش سیر نمیشم تو دلم میگم “چقد دوست داشتم بغلت کنم حاج بابا اما روم نمیشه …” چشام پر اشک میشه اما بخاطر عمه و زنعمو بغضمو آف می کنم و به اینکه اگر نبود چه حالی داشتم فکر میکنم و به خودم میگم خجالت چیه بابا. پاشو برو بالای تخت کنارش بشین. دستتو بنداز گردنش و لپشو ببوس…. دلمو به دریا می زنم و آروم کیفمو از بالای روسریم در میارم و میرم نزدیک تختش. وسط چای و شیرینی خوری بقیه ،میشینم روی تختو محکم بغلش می کنم میخنده …. دست چپشو میگیرم و رگهای آبی شو با انگشتام حس می کنم دستاشو فشار میدم و سرمو به سرش میچسبونم…. خدایا بابا بزرگ من یه فرشته است… شبیه هیچ مردی نیست….. محاسنشو میبوسم دعام میکنه و میخنده . #علی گوشیشو درمیاره و عکس میگیره… #ملاحت میاد اونطرف تخت و از اونطرف حاج بابا رو بغل میکنه…. مودبانه پرتش میکنیم (!) پایین که بابا بیاد و بغل کنه … خلاصه با یه “نه گفتن” به #خجالت، یه موج عظیم بغل حاج بابایی توخونه حاج بابا راه میافته . عمه هم نمیتونه از قافله جا بمونه و میاد بالا..
روح بابابزرگای آسمونی شاد و عمر بابا بزرگای در قید حیات پربرکت.
#اینجا_دارالإرشاد_است
#این_خاطره_واقعی_است
#پدر
#پدرانه
#خانه_تکانی_فرهنگی
#فی_البداهه
#به_قلم_خودم
#به_قلم_سبزینه
#سبک_زندگی
پ.ن: علی داداش کوچیکه و ته تغاری خونه و ملاحت آبجی کوچیکه بلاو شیطون…