آزادی ...
تو آزادي ميخواهي؟ ولي آزادي فقط لخت گشتن در خيابان نيست؛ آزادي درست شدن ديسكو نيست؛ آزادي راحتي گشت و گذار با دوست پسر و دختر نيست ! آزاديآزاد شدن مشروب نيست …
آزادي يعني تو كافر هستي ولي به دين من احترام ميگذاري؛ آزادي يعني تو مسيحي هستي ولي محرم از دَمِ هيئت ما گذشتني، صداي ضبط را كم ميكني… آزادي يعني وقتي در خيابان خانم محجبه اي مي بيني، تمسخرش نكني… آزادي يعني دو برادر با دو انديشه ي سياسي متفاوت… آزادي يعني احترام متقابل؛ يعني تو هرچه هستي و هر عقيده اي داري، انساني، و انديشه ات محترم آزادي يك كلمه است به وسعت علم و انديشه و تفكر و جسم و روح و دين و عقايد…
سلام علیکم!خدا قوت.متن زیبای آزادی را خواندم،ژیبا بود کاش منبع را هم ذکر می کردید.زبلاگ زیبایی دارید فرصتی شد به وبلاگ من هم سری بزنید خوشحال می شوم.آسمانی باشید.
فرم در حال بارگذاری ...
پشت در مهمان داریم.
یکی از بازرگانان مورد اعتماد تهران می گفت: روزی در خدمت آیت الله حاج سید احمد خوانساری بودم و هیچ کس دیگر نبود. آقا ناگاه فرمود: «فردی دم در خانه است و خواسته ای دارد» عرض کردم: «آقا کسی زنگ نمی زند.» فرمود:«چرا کسی هست، این پاکت را به او بدهید تا برود» پاکت را گرفتم و جلوی در آمدم، شخص محترمی را دیدم که قدم می زند. گفتم: «شما زنگ زدید؟» گفت:«خیر!» پرسیدم: «کاری دارید؟» گفت: «همسرم بیمار است و برای بستری شدن، هشت هزار تومان کسری دارم.» پاکت را به او دادم. همانجا باز کرد و پول ها را شمرد. درست هشت هزار تومان بود«.
منبع: ماهنامه خیمه- ویژه نامه اخلاق.
فرم در حال بارگذاری ...
گر انگشت سليماني نباشد ... !
حجةالاسلام سيد شجاع الدين اوليايي از روحانيون با اخلاصي است كه مجالست با آيت الله كشميري - ره را مغتنم ميشمرد و مورد عنايت آن بزرگوار قرار داشت.
روزي به سراغ من آمدند و گفتند:
...
trong>مدتي است كه آقاي كشميري سكوت اختيار كرده و با كسي سخن نميگويند و به جواب سلام و پرس و جوي كوتاه از اشخاص بسنده مي كنند و ارادتمندان ايشان نگران حال اين بزرگوار هستند.پرسيدم: مگر اتفاق تازهاي افتاده؟! گفتند: چندي پيش كه آقا در تهران بودند، خانه ايشان مورد سرقت قرار ميگيرد و برخي از چيزهايي كه مورد علاقه ايشان بودند بودند، از جمله انگشتري مخصوص آقا را با خود ميبرند! پرسيدم: دوستان در اين مدت براي رفع نگراني ايشان چه كردهاند؟ گفتند: تلاشهاي زيادي براي پيدا كردن سارق صورت گرفته ولي هنوز به نتيجه نرسيده است. حتي برخي از دوستان ار طريق اداره « آگاهي» اقدام كردهاند و مأموران با حضور در خانه ايشان از نزديك صحنه سرقت را بررسي كرده و رفتهاند!
پرسيدم: از دست من چه كاري ساخته است؟ گفتند: حضور شما در جمع دوستان بيفايده نيست. اگر مايل باشيد به اتفاق به منزل آقا ميرويم، شايد خدا فرجي كند!
با هم به ملاقات آیت الله كشميري رفتيم. در اتاق دوستان جمع بودند و آقا سر به زير انداخته و صحبت نميكردند. سلام كردم و پس از مصافحه با آن مرد خدا، در كنار در ورودي نشستم، و ايشان با گفتن «اهلاً و سهلاً» به عرض ارادت من پاسخ گفتند. فضاي سنگيني بر اتاق حاكم بود، و دوستان براي رعايت حال آن ولي خدا از صحبت كردن پرهيز داشتند، ولي با نگاههاي خود به من ميگفتند كه بايد سكوت را شكست و باب سخن را آغاز كرد!
با مروري بر غزلياتي كه از لسان الغيب حافظ به خاطر داشتم، دو بيت از آنها را براي عنوان كردن در آن محضر بسيار مناسب ديدم، و هنگامي كه براي چند لحظه نگاه نافذ ايشان به جانب من معطوف شد، گفتم: حافظ، بيتي دارد كه بسيار پرمعناست و استغناي مردان خدا را در نهايت زيبايي به تصوير ميكشد. پرسيدند: كدام بيت؟ عرض كردم:
ولي كه غيب نماي است و جام جم دارد
ز خاتمي كه ازو گم شود، چه غم دارد؟!
با شنيدن اين بيت، تغيير محسوسي در چهره ايشان آشكار شد، و لبخند متيني كه بر لب ايشان نشست حاكي از انبساط خاطري بود كه رضايت آن مرد خدا را به همراه داشت. از فرصتي كه به دست آمده بود، استفاده كردم و گفتم: كساني كه فكر ميكنند اگر انگشتري شما را به دست كنند، درهاي آسماني بر روي آنان گشوده خواهدشد! و بدون زحمت و مرارت ناديدنيها را به تماشا خواهند نشست! سخت در اشتباهاند. تا اهليت نباشد خواص اسماء الهي براي كسي آشكار نخوادشد. حافظ ميگويد:
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني؟!
اين بيت، اثر شگرف خود را در وجود آن ولي خدا نشان داد، و بهجتي كه در رخساره ايشان از شنيدن اين بيت پيدا شده بود، پايان قبض روحي و آغاز بسط باطني آن عالم وارسته را بشارت ميداد. دوستان حاضر در محضر از تغيير حال ناگهاني ايشان به حدي خشنود شده بودند كه در وصف نميگنجيد. به خود جرأت داده و گفتم: بيت ديگري از حافظ به يادم آمده كه پرده از روي كار برميدارد و سارق را رسوا ميكند! خواستم بيت مورد نظر را به خوانم و بگويم كه: سارق از آشنايان است و بيگانه نيست! ولي آن مرد خدا با گزيدن لب به من فهماند كه: سارق را ميشناسد و در ميان دوستان حاضر در جمع حضور دارد! ولي بايد كتوم بود و اين راز سر به مهر را مكتوم نگاه داشت.
و من از نگاه بعضي از دوستان فهميدم كه شخص مورد نظر را شناسايي كردهاند! و از اينكه برخي ناخواسته حريم آن بزرگوار را رعايت نكرده و كار را به «آگاهي» كشاندهاند، ناراحتاند و شرمسار!
شنيده شد كه انگشتري مفقود شده، پس از چند روز به جاي خود برگشت و سارق به اشتباهي كه كرده بود، پيبرد، و با بازگردانيدن آن، اشتباه خود را جبران كرد و به كنه اين مطلب رسيد كه : به دست آوردن« گنج» بدون تحمل «رنج» امكانپذير نيست.
ماخذ : کتاب در محضر لاهوتيان - جلد دوم
فرم در حال بارگذاری ...
نیامدی.....
دیشب در آرزوی تو بودم نیامدی
مشـتاق گفتگوی تو بودم نیامدی
پروانه وار در طلب شمع تا سحر
سرگرم جستجوی تو بودم نیامدی
شعر از : حجّة الإسلام و المسلمین حاج حمزه بضاعت پور
ميلاد سرو بوستان ايستادگي، زيباترين گل باغ حسين (ع)! جوان رعنا و رشيد حسين (ع) يادگار علي (ع) گلستاني از زيباترين گل هاي فداکاري! و دريايي از آبيِ عطوفت، مبارک باد.
فرم در حال بارگذاری ...
این مرکب بدن، تازیانه می خواهد
روزی اقتصاد خواه مدیر مدرسه، برای بازرسی به كلاس رفت و به همه بچهها گفت: دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید. آقای مدیر وقتی دفتر مشق محمد تقی را دید، آن را برداشت و با ناراحتی پرسید: جعفری! این چه خطی است كه تو داری؟! محمد تقی با خونسردی پاسخ داد: من ایرادی در خطم نمیبینم. خیلی خوب است! آقای اقتصاد خواه با تعجب گفت: پس خودت مینویسی و خودت هم آن را تأیید میكنی؟! بیا بیرون ببینم! سپس با تركه قرمز رنگ درخت آلبالو بر كف دست محمد تقی زد و گفت: این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری كه خوش خطتر بنویسی! فهمیدی؟! محمد تقی كه دستش از شدت درد میسوخت، اندكی رنجید؛ ولی وقتی بیشتر در خط خود دقت كرد، به آقای مدیر حق داد و از آن به بعد تصمیم گرفت خواناتر و بهتر بنویسد.
دهها سال بعد (حدود سالهای 1340 ـ 1350) روزی دانشگاه مشهد، استاد محمد تقی جعفری را دعوت كرد تا در آنجا سخنرانی كند. جمعیت بسیاری جمع شده و منتظر آمدن ایشان بودند؛ همه صندلیها پر شده و عده فراوانی نیز ایستاده بودند. محمد تقی كه دیگر «علامه جعفری» نامیده میشد و اسلام شناس و صاحب نظری مشهور شده بود؛ پشت میكروفون قرار گرفت. در بین نگاههای مشتاق، چشمش به یك پیر دانا خیره شد و حدود یك دقیقه به سكوت گذشت. بعد از اتمام سخنرانی، آن استاد كهن سال كه كسی جز آقای جواد اقتصاد خواه، مدیر مدرسه اعتماد تبریز نبود، جلو آمد و در حلقه كسانی در آمد كه بعد از سخنرانی به دور علامه جعفری جمع شده بودند. علامه جعفری بعد از سلام و احترام، پرسید: یادتان هست با آن تركه آلبالوی قرمز رنگ مرا زدید؟ آقای اقتصاد خواه سر به زیر انداخت، امّا علامه جعفری با احترام و مهربانی گفت: كاش خیلی از آن چوبها به من میزدید. این مركب بدن، تازیانه میخواهد تا روح را حركت بدهد و جلو ببرد. علامه جعفری به گرمی دست استاد پیرش را گرفت و فشرد.[1]
[1] . ر.ك: علامه جعفری، ص 14 و 15و ص، 46 ـ 48.
منبع: اندیشه قم
سلام علیکم!میلاد علی اکبر علیه السلام بر شما مبارک.خوشحال می شوم اگر فرصتی دست داد حضور سبز شما را در وبلاگم احساس کنم و از نطرات زیبایتان بهره ببرم.در ضمن متن زیبای"این مرکب بدن،تازیانه می خواهد."بسیاری عالی بود.زنده و جاوید باد نام اساتیدی که به ما عشق و محبت به خدا را آموختند.
فرم در حال بارگذاری ...
به این میگن فداکاری...
هنر از خود گذشتن هاست…
نه در بردباری ها…
فرم در حال بارگذاری ...