دومینوی عاطفی!
دلم نمی خواهد درخواست بازی اش را رد و ناراحتش کنم؛ از طرفی از آخرین بازی منچمان سه سالی می گذرد. آن روز ، وقتی دایی کامران با جر زنی بازی را برد و بعد از بردش ادا بازی در آورد، ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و توی دلم با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچوقت با هیچکسی منچ بازی نکنم..
...
حالا دایی کامران بعد از سه سال مهره های دومینو به دست نشسته روبه رویم. میگویم من بلد نیستم و بهانه می اورم. دایی کامران اما شروع می کند به توضیح روش بازی!
میگویم “پس بگو میخوای ببری دیگه!!!! با سرباز صفر بازی کردن و بردن که چیزی نیست دایی جون!”
بالاخره نمی توانم مجابش کنم و بازی را یاد می گیرم. مطمئنم دوست دارد ببرد و دوباره کٌری بخواند!
بازی شروع می شود. مهره ها را که می چیند یکی شان از دستش می افتد و می بینمش! اما نگاهم را می دزدم… دستپاچه می شود!
چندبار وسط بازی با برداشتن این مهره می توانم بازی را ببرم اما وانمود می کنم آن را ندیده ام و یک مهره دیگر برمی دارم.
بازی تمام می شود و دایی کامران می برد؛ اما دیگر کٌری نمیخواند!… یک جور دیگر نگاهم می کند. می گویم “فکر کردی!!! اگه راست میگی یه بار دیگه بازی کنیم ببین کی می بره!!!! من که اولشم گفتم بازی رو بلد نیستم!!!”
می خندد و میگوید ” بازی رو من نبردم تو بردی! مطمئنم مهره مو دیده بودی اما اونقدر جوانمرد بودی که برنداشتیش!”
سالها از این ماجرا میگذرد. بعد از آن روز دیگر هیچوقت دومینو و منچ بازی نکردم … اما همان بازی باعث ارتباط عاطفی و معنوی عمیق بین من و دایی کامران شد. زاویه دید خاصی که باعث شد دایی کامران رابطه معنوی و معتمدانه ای متفاوت از روابط دیگر دخترخاله هایم با من داشته باشد.. یک اعتماد ویژه!
پ.ن: این خاطره واقعی است. نام مستعار کامران توسط نگارنده جایگزین نام اصلی شخصیت واقعی شده است.
فرم در حال بارگذاری ...
مادرم طلبه نیست!
میگوید ” این روزا شدیدا هوس گوجه سبز دارم". از سرویس پیاده میشویم. تا قسمتی از مسیر با او همراه میشوم. از هر دری حرف می زنیم. از او میخواهم یک لحظه کنار پیاده رو منتظرم بماند. چند دقیقه بعد با یک کیلو گوجه سبز برمیگردم. میگویم “برای تو گرفتم مریم"…. خجالت میکشد و شروع به تعارف میکند
...
میگویم “از ته دل و از صمیم قلبم اینو برات گرفتم نیازی به تعارف نیست. دعا می کنم بچهت سالم و صالح باشه". به پل علی آباد که میرسیم راهمان از هم جدا میشود و خداحافظی می کنیم. به خانه میرسم، به حس قشنگی که مادرم بارها تجربهاش کرده فکر می کنم. میروم آشپزخانه. دیگ آش دوغ دارد غلغل میکند. میگویم “آش دوغه مامان؟! ما که دیروزم آش دوغ داشتیم!” با همان آرامش همیشگیش میگوید “آره ولی اینو برای پروانه خانم می پزم.” چشمم را از روی آش دوغ میدزدم و میپرسم “کدوم پروانه؟!” میگوید: “همسایه سر کوچه.. امروز تو صف نونوایی فهمیدم ویار داره…” من این خاطره شیرین را بارها و بارها تجربه کرده ام. بارها شاهد کوفته هایی بوده ام که مادرم داخل نان لواش پیچیده و یواشکی دست خانمهای باردار فامیل و همسایه داده… . مادرم طلبه نیست! دکتر هم نیست! مهندس و معلم هم نیست. اون یک زن خانه دار خیلی خیلی ساده است. اما دلی آسمانی و انگشت هایی بخشنده و سبز دارد. گاهی با خودم میگویم بخاطر دستهای بخشنده و دل مهربانش کمترین چیزی که می توانست از خدا هدیه بگیرد انگشتهای سبزش است. همه فک و فامیل و همسایه ها، خانه پدری ام را منبع گل و گیاه میدانند. خیلی دوست دارم شبیه مادرم باشم. مهربان.کم حرف. بخشنده و آسمانی!
سلام
وبلاگ خوبی دارید لطفا به وبلاگ ماهم سربزنید ومارااز نظرات خوب خودبهره مند کنید.
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
سلام خداقوت زیبانوشتی .خداهمه مادران را نگهدارد
سلام خیلی عالی بود
همه مادران مهربان وبخشنده اندازجمله مادرخودم
همه مادر ها
هم دکتراند
هم مهندس
هم طلبه
چون در مجموع مادراند
سلام
احسنت
خیلی قشنگ بود لذت بردم از این مطلب از این نوشته
موفق باشید
http://blogroga.kowsarblog.ir/
من هم دوست دارم مثل مادر شما باشم مهربان، کم حرف، بخشنده و آسمانی!
فرم در حال بارگذاری ...
رد پای آوینی (بر اساس تصاویر واقعی از یک سفر)
به بهانه 21 بهمن سالروز شهادت #شهید #اکبر_بضاعت_پور
تقدیم به روح بلند و ملکوتی شهدای سرمای سوزان بهمن ماه…
دردانه های والفجر 8…
آرمیدگان در ناآرامی شب های طوفانی اروند….
و تقدیم به نگاه های بارانی مادربزرگ
که در سوگ فرزند غواصش به یاد لب تشنگان عاشورا، گریه کن فاطمه ی زهرا شد…
جامه ی سیاه بر تن، جام ابدیت سرکشید…
و با سلام و صلوات در آغوش دلبندش تا همیشه آرمید…
روحشان شاد…. یادشان هماره جاودان باد…
#ردّ_پای_آوینی (تصاویر این شعر واقعی است)
هنوز بوی تو از خاکریز می آید
#شهید بی کفنی سینه خیز می آید
هنوز می رسد از ره مسافری #گمنام
رسیده می دهد آوا: دوکوهه! فکه! سلام
...
>هنوز حال و هوای #شلمچه طوفانی است
شنیده ام که نگاه #هویزه بارانی است
هنوز منتظری غرق خاک سوخته است
غریبه! قسمت تو یک #پلاک_سوخته است؟!
نشسته زائر تو پابرهنه و سرمست
وگرنه دل به کدامین امید باید بست
شب مسافر تو با #کمیل میگذرد
هنوز یک نفر آهسته در تو می نگرد
چه عاشقانه تو را سجده کرده می بوید
تو را فشرده در آغوش و قصه می گوید
غریبه غصه نخور سنگر تو خالی نیست
هنوز فکه پر از رد پای #آوینی است
هنوز هست کسانی که عاشق نورند
قرین درگه یارند و از ریا دورند
اگر غریبه تو باشی غریبه تر مائیم
ولی غریبه ببین دیدن تو می آییم
قسم به حرمت #بوسه میان پیشانی
نشسته رد #گلوله میان پیشانی
تو را چگونه بخوانم که کمتر از آنم
تو را هر آنچه بخوانم نخوانده می مانم
کسی نشسته لب #خاکریز بی پروا
شکسته بغض گلو و گرفته حال و هوا
کمی جلوتر از او دیگری چه مدهوش است
نهاده سجده و با استخوان هم آغوش است
غریبه! غرق دعایی؟ بیا خدا اینجاست
ببین به خاک شلمچه چه محشری برپاست؟
هنوز رفته کسانی ز مقتلی بالا
طواف کعبهء دل می کنند پیش خدا
طواف یاس و شقایق، طواف باده و جام
طواف چند پلاک و شقایق گمنام
تورا به جان هویزه، به لحظهء #پیوند
غریبه!جان تو و جان فکه و اروند
غریبه با تو نگویم بمان و با ما باش
گرفته دست مرا نیز مهربان ای کاش!
به رسم حرمت همسنگری و همسفری
چه می شود که مرا نیز با خودت ببری…
فرم در حال بارگذاری ...
ملای آخرالزمان!
فرم در حال بارگذاری ...
پدربزرگ مهربان
صبحِ روزِ سرد
آمدی و در میان روزهای سردمان
موجِ دستهای مهربان تو
خاطراتِ گرم و روشنی برایمان کشید؛
ناگهان به جسمهای مرده، روح تازه ای دمید.
راستی! نامِ تو،
نامِ یک امام …
نام رهبری بزرگ و مقتدر فقط، نبود….
ما تو را پدر بزرگِ مهربان صدا زدیم!
آمدی و لحظه هایمان،
پر شد از حضورِ گرمِ تو….
پدر بزرگ!
ای بزرگِ تا همیشه زنده!…
ای امام!
...
طعمِ نام تو، مزه ی کلامِ تو، تا ابد زِ یادمان نمی رود…
یادمان نمی رود کتابمان به یادِ تو،
با گزیده ی کلامِ تو
با نگاهِ مهربانِ عکسِ تو شروع می شد و…
چشمهای تا ابد زلالِ تو…..
بوسه گاه بوسه های کودکانه بود!
حرف های جاودانه ات
در میانِ کودکانه خاطراتمان حک شده است و یادمان نمی رود
-
بوسه می زنم به عکسِ تو هنوز!
من همان مُحصلّم که در کتابمان…
زیر عکس تو نوشته بود:
«امید من به شما دبستانی هاست»
ما همان محصلّیم؛ امام!
حرفهای تو به اوجمان رسانده
در کنار حرفهای تو بزرگتر شدیم!
سالهایِ سال
کامِمان به بادهء کلامِ تو عجین شد و
جرعه جرعه سر کشیده، تشنه تر شدیم…
ما- امیدِ چشمهای تا ابد زلالِِ تو- بزرگتر شدیم!
غم مخور، امام!
تا نفس میان سینه هست،
راهیانِ این رَهیم…
راه جاودانه ات ادامه می دهیم!
مثل روزهای کودکی…
بوسه می زنم به عکس مهربان تو…
دوست دارَمَت امام!
دوست دارمت پدربزرگِ مهربان!
ما به کودکانِ سرزمینمان تو را
یک امام،
یک بزرگمرد تا همیشه زنده
یک پدربزرگ یاد می دهیم
تا همیشه راهیانِ این رَهیم…
-
یادمان نمی رود که ما
لابلای موجِ دستهای گرمِ تو، جان گرفته ایم…
بوسه می زنم به نامِ تو!
نامِ تو، خاطراتِ کودکانهء مرا
پر ز حسِّ «بودن» و «غرور» و «افتخار» می کند.
دوست دارمت امام!
دوست دارمت پدربزرگ مهربان
به قلم سریه بضاعت پور (سبزینه)
سلام
احسنت
جالب بود
http://blogroga.kowsarblog.ir/
سلام
احسنت
http://blogroga.kowsarblog.ir/
با سلام و احترام
مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.
فرم در حال بارگذاری ...
خدایا ممنونم
خدایا ممنونم
فرم در حال بارگذاری ...