مادرم طلبه نیست!
میگوید ” این روزا شدیدا هوس گوجه سبز دارم". از سرویس پیاده میشویم. تا قسمتی از مسیر با او همراه میشوم. از هر دری حرف می زنیم. از او میخواهم یک لحظه کنار پیاده رو منتظرم بماند. چند دقیقه بعد با یک کیلو گوجه سبز برمیگردم. میگویم “برای تو گرفتم مریم"…. خجالت میکشد و شروع به تعارف میکند
میگویم “از ته دل و از صمیم قلبم اینو برات گرفتم نیازی به تعارف نیست. دعا می کنم بچهت سالم و صالح باشه". به پل علی آباد که میرسیم راهمان از هم جدا میشود و خداحافظی می کنیم. به خانه میرسم، به حس قشنگی که مادرم بارها تجربهاش کرده فکر می کنم. میروم آشپزخانه. دیگ آش دوغ دارد غلغل میکند. میگویم “آش دوغه مامان؟! ما که دیروزم آش دوغ داشتیم!” با همان آرامش همیشگیش میگوید “آره ولی اینو برای پروانه خانم می پزم.” چشمم را از روی آش دوغ میدزدم و میپرسم “کدوم پروانه؟!” میگوید: “همسایه سر کوچه.. امروز تو صف نونوایی فهمیدم ویار داره…” من این خاطره شیرین را بارها و بارها تجربه کرده ام. بارها شاهد کوفته هایی بوده ام که مادرم داخل نان لواش پیچیده و یواشکی دست خانمهای باردار فامیل و همسایه داده… . مادرم طلبه نیست! دکتر هم نیست! مهندس و معلم هم نیست. اون یک زن خانه دار خیلی خیلی ساده است. اما دلی آسمانی و انگشت هایی بخشنده و سبز دارد. گاهی با خودم میگویم بخاطر دستهای بخشنده و دل مهربانش کمترین چیزی که می توانست از خدا هدیه بگیرد انگشتهای سبزش است. همه فک و فامیل و همسایه ها، خانه پدری ام را منبع گل و گیاه میدانند. خیلی دوست دارم شبیه مادرم باشم. مهربان.کم حرف. بخشنده و آسمانی!