غایت المنا
دوشم بداد هاتف غیب از درون ندا
با صوت دلفریب و با لحن جانفزا
وقتی که غوطه ور شدی در قلزم بلا
فریادرس بخواه ز کنز الله خفا
الغوث و الأمان و یا غایت المنا
...
هستیش باعث است بر ایجاد نه فلک
آباء سبعه چار موالید و هم ملک
وحش و طیور و جن و بشر لجّه و سمک
ترکیب کاف و نون ز تو تا یافت انتها
الغوث و الأمان و یا غایت المنا
ای از تو گشته مبدأ و ز توست اختتام
باعث تویی به گردش افلاک صبح و شام
وز امر توست عالم لاهوت را نظام
ناسوت را تعزّ و تذلّی و من تشاء
الغوث و الأمان و یا غایت المنا…..
منبع : کتاب اشعار، منشات و نامه های شیخ عبدالحمید صحرایی متخلص به ناطق (زارع) تالیف اسماعیل نوذریان
فرم در حال بارگذاری ...
شهدای اردبیلی سال 1357...شهدای انقلاب
نام : ايوب
نام خانوادگي: معادي
محل تولد: اردبيل
محل شهادت: بابلسر
تاريخ شهادت: 9/10/57
بخشی از زندگي نامه شهيد:
...
شهيد، سال1333 در اردبيل بدنيا امد، در سال 53 به دانشگاه بابلسر که امروز به ياد او نامگذاري شده در رشته اقتصاد مشغول تحصيل گرديد. او در دانشگاه، اسوه اخلاق و تقوي بود و رهبري اکثر دانشجويان را عليه رژيم جلاد پهلوي بر عهده داشت. وي در ماه رمضان 56 يکبار در مسجد قبا تهران توسط ساواک دستگير و تحت شکنجه قرار گرفت، بعد از آزادي باز هم به مبارزات خود ادامه داد تا در تظاهرات دانشجويان بابلسر که رهبري آنرا بر عهده داشت دستگير و زير ضربات باتون و لگد و خونريزي، جان به جان آفرين تسليم و به شهادت رسيد.
منبع: سایت رواق
فرم در حال بارگذاری ...
مرد یاد ها و خاطره ها
بیست و دوم بهمن ، سالگرد رحلت عالم عامل ، حکیم فاضل ، معلم قرآن ، حجه الاسلام والمسلمین حاج شیخ رضا نوذریان است.
...
وی که فرزند ارشد دانشمند وارسته ، مرحوم آیت ا… میرزا عبدالمجید واعظ بود در سال هایی از دوره رضاخان پهلوی و طرح کشف حجاب، سهم بسزایی در افشای این حرکت ضد دینی در منطقه داشت .
شیخ فقیه، پس از قریب به 70 سال تبلیغ اسلام و خدمت در آستان حضرات معصومین ، به ویژه سیدشهیدان و رهبر آزادگان جهان ، حضرت امام حسین (ع) ، در بیست ودوم بهمن 1368 ( هم زمان با سال روز رحلت حضرت زینب کبری ) جان به جان آفرین تسلیم و مریدان و دوستدارانش را سوگوار نمود.
با گذشت افزون بر ربع قرن ، هنوز هم بسیاری از اهالی سرعین اردبیل دانش غنی و مهارت مثال زدنی آن فقید سعید را در حوزه طب سنتی و اسلامی به خاطر دارند.
این عکس حدود 90 سال پیش از این ، در سال 1347 قمری در دوره تحصیل آن مرحوم در حوزه علمیه گرفته شده است.
فرم در حال بارگذاری ...
پدربزرگ مهربان
صبحِ روزِ سرد
آمدی و در میان روزهای سردمان
موجِ دستهای مهربان تو
خاطراتِ گرم و روشنی برایمان کشید؛
ناگهان به جسمهای مرده، روح تازه ای دمید.
...
n style="color: #800080; font-size: medium;">*راستی! نامِ تو،
نامِ یک امام …
نام رهبری بزرگ و مقتدر فقط، نبود….
ما تو را پدر بزرگِ مهربان صدا زدیم!
آمدی و لحظه هایمان،
پر شد از حضورِ گرمِ تو….
پدر بزرگ!
ای بزرگِ تا همیشه زنده!…
ای امام!
******
طعمِ نام تو، مزه ی کلامِ تو، تا ابد زِ یادمان نمی رود…
یادمان نمی رود کتابمان به یادِ تو،
با گزیده ی کلامِ تو
با نگاهِ مهربانِ عکسِ تو شروع می شد و…
چشمهای تا ابد زلالِ تو…..
بوسه گاه بوسه های کودکانه بود!
***************
حرف های جاودانه ات
در میانِ کودکانه خاطراتمان حک شده است و یادمان نمی رود
***************
بوسه می زنم به عکسِ تو هنوز!
من همان مُحصلّم که در کتابمان…
زیر عکس تو نوشته بود:
«امید من به شما دبستانی هاست»
ما همان محصلّیم؛ امام!
حرفهای تو به اوجمان رسانده
در کنار حرفهای تو بزرگتر شدیم!
سالهایِ سال
کامِمان به بادهء کلامِ تو عجین شد و
جرعه جرعه سر کشیده، تشنه تر شدیم…
ما- امیدِ چشمهای تا ابد زلالِِ تو- بزرگتر شدیم!
******************
غم مخور، امام!
تا نفس میان سینه هست،
راهیانِ این رَهیم…
راه جاودانه ات ادامه می دهیم!
***************
مثل روزهای کودکی…
بوسه می زنم به عکس مهربان تو…
دوست دارَمَت امام!
دوست دارمت پدربزرگِ مهربان!
ما به کودکانِ سرزمینمان تو را
یک امام،
یک بزرگمرد تا همیشه زنده
یک پدربزرگ یاد می دهیم
تا همیشه راهیانِ این رَهیم…
*************
یادمان نمی رود که ما
لابلای موجِ دستهای گرمِ تو، جان گرفته ایم…
بوسه می زنم به نامِ تو!
نامِ تو، خاطراتِ کودکانهء مرا
پر ز حسِّ «بودن» و «غرور» و «افتخار» می کند.
دوست دارمت امام!
دوست دارمت پدربزرگ مهربان
به قلم: سریه بضاعت پور (سبزینه)
با سلام و احترام
ضمن تشکر سروده زیبای شما در طلبه نوشت نشریه بر خط و منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.
فرم در حال بارگذاری ...
به خانه غم ها خوش آمدی!
فرم در حال بارگذاری ...
کسی ایشون رو میشناسه؟ (توضیحات رو بخونید)
شنیده شده بود که ریش روحانیون را در زندان میتراشند. از بیرجند که راه افتاده بودند این فکر رهایش نمیکرد گاه موهای نه چندان پرپشت خود را میکشید تا به دردی که با کشاندن تیغ بر صورتش برمیخواست، عادت کند.«وحشت عظیمی از آن آنچه در بیرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشیدن ریش، خشکِ خشک.. منتظرش بودم.»
...
و آن لحظه از راه رسید و در انباری سابق باز شد. آرایشگر یک گروهبان در چهارچوب در ظاهر شدند. یک صندلی هم با خود آورده بودند. به او اشاره کردند که بیاید و روی صندلی بنشیند. شنیده بود بعضی روحانیون هنگام تراشیدن ریش مقاومت کردهاند. شاید حضور گروهبان برای مقابله با این مقاومت ها بود. «مقاومتی نداشتم و نکردم. آماده بودم. چون می دانستم فایده ای ندارد. دست و پای من را میگیرند و بعد مقداری کتک میزنند و بعد آن کاری که نباید بشود… خواهد شد.»
نشست. منتظر بود دست آرایشگر بالا بیاید و لبه تیغ را روی صورت او مماس کند ناگهان دید آن چه روی صورت او به راه افتاده دستگاه مو زن است. تمام نگرانیها و انتظارهای موحش غیب شان زد. «این قدر خوشحال شده بودم… که بی اختیار با این سلمانی و آن گروهبان مرتب بنا کردم حرف زدن و خندیدن… تعجب میکردند اینها که من چه طور آخوندی هستم که دارند ریشم را کوتاه میکنم و من این قدر خوشحالم… {تمام که شد} به او گفتم استاد این آینه را بده چانه ی خودم را چند سال است ندیدهام… خنده اش گرفت. آینه اش را داد. بنا کردم به صورتم نگاه کردن. دیدم بله؛ آدم مثل این که خودش را درست نمیشناسد.»
هنگام برگشت آن افسر عبوس آقای خامنه ای را دید و با زبان تمسخر از فاصله ای که دور هم بود صدا بلند کرد:«آشیخ! ریشات را زدند من هم با همان صدای بلند گفتم: بله و با خنده ادامه دادم الحمدالله مدتها بود چانه ام را ندیده بودم که دیدم… احساس کردم من هیچ ناراحتی ندارم. شاید تعجب کرد. دلش می خواست که من ناراحت و متاسف و غمگین بودم که نبودم.
منبع: کتاب «شرح اسم»
به نقل از خبرگزاری تسنیم
فرم در حال بارگذاری ...
به تو مدیونم
تقدیم به روح بلند و ملکوتی سید شهید میر احمد موسوی
و روح همسر بزرگوارش که در اوج جوانی در غم فراق همسر بر اثر بیماری دار فانی را وداع گفت…
و به دو دخترانشان که در کودکی پدر و مادر خود را از دست دادند…
و به تینا، نوه ی شهید که قصه های پدربزرگ را از مادری خواهد شنید که در پنج ماهگی بابای خود را از دست داد…
...
به تو مدیونم…
و به مادری که با چشم های گریان، روشنی آب را با اشک و آه به گرد راه سپرد …
به تو مدیونم…
و به همسری که با آرزوهای ناتمام، سایه ی سیاه بی کسی بر تن بخت جوان پوشاند… داغدار یار شد و به سوگ نشست…
درد فراق بر روح و جانش ریشه کرد و بی درنگ به دیدار یار شتافت…
به تو مدیونم…
و به پدری که در غم بی پسری دلش شکست؛ کمرش خم شد اما خم به ابرو نیاورد و با صدای گرفته گفت: “فدای علی اکبر تو یا حسین…”
به تو مدیونم…
و به لبخندهای معصوم دختری که زبان به شیرینی “بابا” تر نکرده، تلخی بی پدری کامش را آزرد و گیسو به انگشتان مادر نسپرده، سر یتیمی به نوازش دست¬های منت دار سپرد.
به تو مدیونم…
و به احساس کودکانه ی تینا
که حس مبهم پدربزرگ را تنها در لابلای تبسم قاب شده ی سیدی شهید جستجو خواهد کرد…
من به تو مدیونم…
به تو
و به آرزوهای قشنگی که پشت خاکریزها جا گذاشتی….
تو جوان بودی، مثل من… مثل ما
آرزوهایت را اما
به حرمت خاکمان به آسمان بخشیدی…
لبخند شیرین کودک پنج ماهه و نگاه های نگران مادر و آرزوهای برباد رفته ی همسر را پشت همین خاکریزی جا گذاشتی که من از آن به آرزوهای دور و دراز خود می اندیشم.
به تو مدیونم…
و به شانه های شهر که روی آن به خانه برگشتی….
اگرچه دچار روزمرگی زندگی شده ایم
اما
قول شرف می دهم ای شهید
تا پای جان به پای آرمان های مقدست هستیم…
ایمان دارم آنچه بر شانه های جوانان سرزمینم نور و گرما و حیات بخشیده، همان گل خورشیدی است که از خون تو در التهاب آتشین شلمچه سیراب گردیده است.
من، ما، همه ی شرافت و بودن و هستی مان را به تو مدیونیم…
به قلم: سریه بضاعت پور (سبزینه)
خیلی قشنگ بود. ولی من فکر میکنم آرزوهای قشنگ شهدا ،همگی یکجا در پشت خاکریزها و توی میدان مین ،به واقعیت پیوست.
فرم در حال بارگذاری ...