به تو مدیونم....
(سید شهید میر احمد موسوی: نفر دوم از سمت چپ)
تقدیم به روح بلند و ملکوتی سیدشهید میر احمد موسوی
و همسر بزرگوارش که در اوج جوانی در غم فراق همسر بر اثر بیماری دار فانی را وداع گفت…
و به دو دخترانشان که در کودکی پدر و مادر خود را از دست دادند…
و به تینا، نوه ی شهید که قصه های پدربزرگ را از مادری خواهد شنید که در پنج ماهگی بابای خود را از دست داد…
به تو مدیونم…
و به مادری که با چشم های گریان، روشنی آب را با اشک و آه به گرد راه سپرد …
به تو مدیونم…
و به همسری که با آرزوهای ناتمام، سایه ی سیاه بی کسی بر تن بخت جوان پوشاند… داغدار یار شد و به سوگ نشست…
درد فراق بر روح و جانش ریشه کرد و بی درنگ به دیدار یار شتافت…
به تو مدیونم…
و به پدری که در غم بی پسری دلش شکست؛ کمرش خم شد اما خم به ابرو نیاورد و با صدای گرفته گفت: “فدای علی اکبر تو یا حسین…”
به تو مدیونم…
و به لبخندهای معصوم دختری که زبان به شیرینی “بابا” تر نکرده، تلخی بی پدری کامش را آزرد و گیسو به انگشتان مادر نسپرده، سر یتیمی به نوازش دست¬های منت دار سپرد.
به تو مدیونم…
و به احساس کودکانه ی تینا
که حس مبهم پدربزرگ را تنها در لابلای تبسم قاب شده ی سیدی شهید جستجو خواهد کرد…
من به تو مدیونم…
به تو
و به آرزوهای قشنگی که پشت خاکریزها جا گذاشتی….
تو جوان بودی، مثل من… مثل ما
آرزوهایت را اما
به حرمت خاکمان به آسمان بخشیدی…
لبخند شیرین کودک پنج ماهه و نگاه های نگران مادر و آرزوهای برباد رفته ی همسر را پشت همین خاکریزی جا گذاشتی که من از آن به آرزوهای دور و دراز خود می اندیشم.
به تو مدیونم…
و به شانه های شهر که روی آن به خانه برگشتی….
اگرچه دچار روزمرگی زندگی شده ایم
اما
قول شرف می دهم ای شهید
تا پای جان به پای آرمان های مقدست هستیم…
ایمان دارم آنچه بر شانه های جوانان سرزمینم نور و گرما و حیات بخشیده، همان گل خورشیدی است که از خون تو در التهاب آتشین شلمچه سیراب گردیده است.
من، ما، همه ی شرافت و بودن و هستی مان را به تو مدیونیم…
به قلم: سریه بضاعت پور (سبزینه)
واژه های ممنوعه...
الهی
در آن دم که امواج رنگارنگ گناه زیرکانه در گوش جانم خزید، موج بی رنگ صدایت را در همهمه ی گناه آلود وسوسه ها گم کردم.
من صدای مهربانت را در ابهام ثانیه های غرور و غفلت نشنیدم…
فراموشم شد که هیچ صدایی آشنایی نمی کند با من…
گوش جانم تشنه ی زمزمه های حیات بخش توست؛
«یا سمیع الدعا» مرا حیاتی دوباره عنایت فرما.
………………
الهی
دل خوش باور و ساده ام دستخوش طوفان سهمگین فتنه شد… و من روسیاه آزمونت، قافیه را باختم…
از خاطرم رفت دلی که بوسه گاه ابلیسیان شد، لیاقت بوسه زدن بر خاک پای دوست در او نیست….
الهی، خانه ی دلم، حریم شیطان شد؛
مرا در زدودن ردّ پای ابلیس از حرم خویش یاری فرما.
………………
الهی
در آن دم که پرده چرکین گناه بر چشم و گوش تاریک و خاموشم آویختم، تو را درپس پرده ی بی شرمی هایم جا گذاشتم…
آیا نور ایمان و آمرزشت را چراغ راهم قرار خواهی داد؟
«یا نور المستوحشین فی الظلم»
………………
الهی
در آن دم که سرانگشتان مات و مبهوتم در بی حیایی گناه ماهرانه رقصیدند، مهارت بی بدیلت در آفرینش نقش بکرشان فراموشم شد…
فراموشم شد وعده آفرینش دوباره ی سرانگشتانم… «بلی قادرین علی ان نسوّی بنانه»
من برای گریز از این همه بی حرمتی به سرانگشتان شفابخش تو نیازمندم…
آیا غفلتم را به بزرگواری ات خواهی بخشید؟
………………
الهی
اگرچه نزدیکی به سراب گناه، مرا از سرچشمه ی زلال فیض و رحمتت دور نمود… اما به یقینم رساند که دلدادگی به غیر تو غرق شدن در وحشت طوفانی دریاهاست؛
مرا به مدد مهربانی بزرگوارانه ات از آلودگی غیر خود رها ساز و مصداق واقعی «و انجیناکم» مقرر فرما…
………………
الهی
در آن دم که طعم نیلگون واژه های ممنوعه بر لبهای غافل از نامت مهر ذلت و حقارت نهاد، تنها معجون ِ نام تو بود که آرامش از دست رفته را به من برگرداند که «ألا بذکر الله تطمئن القلوب»
………………
الهی
برای گریز از سلطه و وسوسه های شیاطین به انگشتان مهربان پروردگاری ات نیازمندم…
به حرمت مقرّبین درگاهت یاری ام فرما…
«یا رب العالمین»
به قلم: سریه بضاعت پور (سبزینه)
به او بگویید دوستش داریم....
به آفتاب بگویید ببخش اگر ابرها آداب ضیافت نمی دانند….
اگر نماز حاجت یاسها در آستین دعانشناسان گرفتار است، اگر قبایل آدینه هامان بر سر ندبه ها به جان هم افتادند، تو ببخش که تو مولایی و بخشش از مولاست.
آزادی ...
تو آزادي ميخواهي؟ ولي آزادي فقط لخت گشتن در خيابان نيست؛ آزادي درست شدن ديسكو نيست؛ آزادي راحتي گشت و گذار با دوست پسر و دختر نيست ! آزاديآزاد شدن مشروب نيست …
آزادي يعني تو كافر هستي ولي به دين من احترام ميگذاري؛ آزادي يعني تو مسيحي هستي ولي محرم از دَمِ هيئت ما گذشتني، صداي ضبط را كم ميكني… آزادي يعني وقتي در خيابان خانم محجبه اي مي بيني، تمسخرش نكني… آزادي يعني دو برادر با دو انديشه ي سياسي متفاوت… آزادي يعني احترام متقابل؛ يعني تو هرچه هستي و هر عقيده اي داري، انساني، و انديشه ات محترم آزادي يك كلمه است به وسعت علم و انديشه و تفكر و جسم و روح و دين و عقايد…
گر انگشت سليماني نباشد ... !
حجةالاسلام سيد شجاع الدين اوليايي از روحانيون با اخلاصي است كه مجالست با آيت الله كشميري - ره را مغتنم ميشمرد و مورد عنايت آن بزرگوار قرار داشت.
روزي به سراغ من آمدند و گفتند:
این مرکب بدن، تازیانه می خواهد
روزی اقتصاد خواه مدیر مدرسه، برای بازرسی به كلاس رفت و به همه بچهها گفت: دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید. آقای مدیر وقتی دفتر مشق محمد تقی را دید، آن را برداشت و با ناراحتی پرسید: جعفری! این چه خطی است كه تو داری؟! محمد تقی با خونسردی پاسخ داد: من ایرادی در خطم نمیبینم. خیلی خوب است! آقای اقتصاد خواه با تعجب گفت: پس خودت مینویسی و خودت هم آن را تأیید میكنی؟! بیا بیرون ببینم! سپس با تركه قرمز رنگ درخت آلبالو بر كف دست محمد تقی زد و گفت: این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری كه خوش خطتر بنویسی! فهمیدی؟! محمد تقی كه دستش از شدت درد میسوخت، اندكی رنجید؛ ولی وقتی بیشتر در خط خود دقت كرد، به آقای مدیر حق داد و از آن به بعد تصمیم گرفت خواناتر و بهتر بنویسد.
دهها سال بعد (حدود سالهای 1340 ـ 1350) روزی دانشگاه مشهد، استاد محمد تقی جعفری را دعوت كرد تا در آنجا سخنرانی كند. جمعیت بسیاری جمع شده و منتظر آمدن ایشان بودند؛ همه صندلیها پر شده و عده فراوانی نیز ایستاده بودند. محمد تقی كه دیگر «علامه جعفری» نامیده میشد و اسلام شناس و صاحب نظری مشهور شده بود؛ پشت میكروفون قرار گرفت. در بین نگاههای مشتاق، چشمش به یك پیر دانا خیره شد و حدود یك دقیقه به سكوت گذشت. بعد از اتمام سخنرانی، آن استاد كهن سال كه كسی جز آقای جواد اقتصاد خواه، مدیر مدرسه اعتماد تبریز نبود، جلو آمد و در حلقه كسانی در آمد كه بعد از سخنرانی به دور علامه جعفری جمع شده بودند. علامه جعفری بعد از سلام و احترام، پرسید: یادتان هست با آن تركه آلبالوی قرمز رنگ مرا زدید؟ آقای اقتصاد خواه سر به زیر انداخت، امّا علامه جعفری با احترام و مهربانی گفت: كاش خیلی از آن چوبها به من میزدید. این مركب بدن، تازیانه میخواهد تا روح را حركت بدهد و جلو ببرد. علامه جعفری به گرمی دست استاد پیرش را گرفت و فشرد.[1]
[1] . ر.ك: علامه جعفری، ص 14 و 15و ص، 46 ـ 48.
منبع: اندیشه قم