خوش آمدید.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
وقتی حرمله تیر افکند، این حرمله نبود که تیر افکند، بلکه تیرانداز واقعی کسی بود که زمینه را برای او زمینهسازی کرده بود. تیری از جانب سقیفه آمد که کمان آن دست خلیفه بود. آن تیر بر گلوی آن کودک فرود نیامد، بلکه بر جگر دین و قلب پیامبر(ص) نشست.
آیت الله غروی اصفهانی
#جهاد_روشنگری
#اینجا_دارالإرشاد_است
پنجه بوکس را دور انداختم. عکس خواننده های دوران طاغوت را، که همیشه مایه رنجش مادرم بود، از در و دیوار اتاق کندم و دلخوشی و سرگرمی ام شد مدرسه و مسجد. با پیروزی انقلاب در 22 بهمن ماه سال 1357 نوجوانانی مثل من زیر چتر معنویت اسلام و پایگاهی به نام مسجد محل، مسیر تازه ای را در زندگی خود آغاز کردند. کلاس اول راهنمایی را در سال 1358 با سه تجدیدی به پایان رساندم . البته با جان کندن و چند نمره ناپلئونی و به کلاس دوم رفتم. در این سال به کلاس عکاسی بیشتر از درس علاقهمند شدم.
سرم به کارم بود و مسیر زندگی ام در مثلث خانه و مدرسه و مسجد می چرخید، که روزی بعد از کلاس عکاسی، گنده لات محل، که رضا سیاه صدایش می کردند، با سه تن از رفقایش جلویم سبز شد. با اینکه انقلاب به شکل زیربنایی و اساسی در سطح نوجوانان و جوانان تحولی شگرف ایجاد کرده بود، اما باز در گوشه و کنار شهر امثال رضا سیاه پیدا می شدند که رنگی از تفکرات زمان طاغوت داشتند. او شاید پنج شش سال از من بزرگ تر بود.سر راهم ایستاد. در حالی که نوچه هایش چپ و راستش بودند با لحنی مسخره خطاب به آن ها گفت: بچه ها، تا آنجایی که من می دانم توی این محله بچه سوسول نداشتیم. داشتیم؟! منتظر بود که جوابش را بدهم. اطرافیانش آن طور که او میخواست جواب دادند: نه آقا رضا، نداشتیم! در دستش یک کمربند چرمی با قلاب آهنی بود که در هوا می چرخاند. مطمئن شدم که مفری برای گریز نیست و در هر صورت جدال فیزیکی اتفاق خواهد افتاد. معطل نکردم و با مشت وسط پیشانی اش کوبیدم. انگار کور شده باشد، سر خم کرد و مشت دوم و سوم را برق آسا خورد. همین که نوچه هایش نزدیک شدند، مثل تیر از معرکه گریختم. رضا سیاه عربده می کشید و فحش می داد و چهار نفری دنبالم می کردند. نزدیک مسجد رسیدم. احساس خوبی داشتم. شاید فکر میکردم بچه های مسجد به کمکم خواهند آمد که رضا سیاه رسید و مثل فیلم فارسی های زمان طاغوت، نوچه هایش را عقب زد و تنهایی جلو آمد.
مردم نگاه می کردند. برای یک لحظه مثل گردباد به هم پیچیدیم. آن قدر زد و زدم که یکباره، درد جانکاهی در دستم احساس کردم. از ضرب مشتی که زده بودم، دستم شکست کوچکی برداشته بود.
فرداش مثل توپ توی منطقه کمال آباد و شترگلو پیچید که یکی پیدا شده و گنده لات محل را زیر مشت و لگد سیاه کرده است. خیلی ها خوشحال شدند. بیشتر از همه آن کسانی که زهر تحقیر و توهین رضا سیاه را چشیده بودند. من هم به جای دکتر و دوا، دستم را با دستمال یزدی بستم و تا مدتی با درد کنار آمدم. عباس حیدری از جوانان اهل مسجد یادم داد که با صدای اذان به مسجد بیا. اگر نماز را اول وقت بخوانی دور دعوا خط خواهی کشید و همین هم شد. یک شب شام منزل آقای خضریان - از اقوام - مهمان بودیم که رادیو خبر ناگواری را داد. سخن از سر بریدن پاسداران شهر پاوه توسط نیروهای ضد انقلاب و گروهک های کمونیستی بود. همان زمان حضرت امام از مردم خواست برای کمک به پاسداران محاصره شده در پاوه خودشان را به آنجا برسانند. خبرهای نگران کننده ای از مرزها به ویژه مناطق کردنشین می رسید. دلم می خواست شرایط رفتن من هم فراهم شود، اما سن و سالم برای اعزام به کردستان کم بود.
سال 1359 فرا رسید و حالا در کنار مدرسه و مسجد در رشته هایی مثل فوتبال، دوچرخه سواری، بوکس، و کونگ فو فعالیت می کردم. یک روز با بچه های محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی می کردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند. بازی نیمه تمام ماند. هر کس به گوشه ای دوید. دقایقی بعد صدای عبور گوش خراش هواپیما، دیوار صوتی را شکست و همه چشم ها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فرو برد. صدای هواپیما مرا به توهم مانور هواپیماها در آستانه انقلاب برد و نمی دانستم که یک جنگ تمام عیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است. آن روز ساعت دوی بعد از ظهر 31 شهریور ماه سال 1359 بود.
? بخشی از کتاب وقتی مهتاب گم شد
آقا صاحبخونمون اومده میگه کرایه خونه باید دوبرابر بشه، چون دلار و سکه گرون شدهمنم گفتم پس پول اون 20 میلیون پول پیشی که بهتون دادم پارسال بهار رو هم با قیمت سکه محاسبه کن بهم برگردون. اون موقع سکه یک میلیون بود. الان باید 20 تا سکه بهم بدی…کُرک و پر صاحبخونه ریخت.الان داره کرکوپرش رو جمع میکنهتازه شانس آورد با دلار حساب نکردموالا
آدم های بخشنده و صبور املت هایشان هم خوشمزه می شود…
نیمرو هم که می زنند طعمش لذیذتر از همه نیمروهای دنیاست…
آدم های دوبه هم نزن… آدمهای رازدار
دست شان شاید به ظاهر نمک نداشته باشد و دل شان به سنگ بی حرمتی شکسته باشد اما
نمک دست شان در غذا طعم عشق می دهد….
با راحله قرار میگذاریم با هم به نیر برویم. نوبت یک سواری پراید است. مسافرها سوار می شوند و راه می افتیم. راننده مرد سن بالایی است و آنقدر با سرعت رانندگی می کند و وسط رانندگی به ماشین های سمت راستی که ازشان سبقت می گیرد، نگاه های معنادار اسلو موشن (!) می کند که هی دلم می خواهد بلند بگویم “آقا مراقب باش!”
تاریخچه پنج شنبه سوری های خانه پدری ام بر می گردد به دوران ماقبل سبزینه ! و شاید به اوایل ازدواج شان…
در میان جهیزیه ساده و خودمانی مادرم تشت و آفتابه مسی ظریفی خودنمایی می کند که پنج شنبه ها بدون استثنا بعد از صرف شام می آمد سر سفره تا حاج بابا دست هایش را در آن بشوید. این کار نه به خاطر ترس از ایشان بود نه چاپلوسی و نه به معنی تحقیر خودمان.
لذتی که از این ادای احترام حس می کردیم رقابتی تنگاتنگ و عاطفی بین اعضای خانواده بر سر ریختن آب به دست های ایشان ایجاد کرده بود. ذکرهایشان …دعای سفره خواندنشان و طنازی هایشان …این لذت را مضاعف می کرد.