ماجرای تختی و سبزی فروش...
26 اردیبهشت 1394
دم غروب بود بارون می بارید…
هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت
داشتم از زورخونه برمیگشتم که یهو چشمم افتاد به یه سبزی فروش بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود.
ناراحت بود و نگران.
رفتم طرفش یقه پالتومو صاف کردم و باهاش دست دادم و کنارش ایستادم
کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن ازم میومند و به بهانه سبزی خریدن کنارم می ایستادن ظرف یک ساعت سبزی فروش تمام سبزی هایش را فروخت و خوشحال به خانه برگشت.
من هم راضی ام !
خدایا شکرت که امشب پدری شرمنده خانواده اش نشد.
دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی…