موج عظیم بغل حاج بابایی!
میریم دیدن #حاج_بابا
مثل همیشه از اینکه باهم هستیم خوشحاله و دعاهای ویژه عربیشو بلند بلند میگه. نوبت من که میشه ببوسمش ضمایرو با کاف مکسور میاره و میخنده منم میخندم و وسط خنده و تبریک بوسه بارونش می کنم. همه حلقه میزنن کنار تختش و جعبه شیرینی و بساط چای تازه دم پهن میشه . نیگاش می کنم از دیدنش سیر نمیشم تو دلم میگم “چقد دوست داشتم بغلت کنم حاج بابا اما روم نمیشه …” چشام پر اشک میشه اما بخاطر عمه و زنعمو بغضمو آف می کنم و به اینکه اگر نبود چه حالی داشتم فکر میکنم و به خودم میگم خجالت چیه بابا. پاشو برو بالای تخت کنارش بشین. دستتو بنداز گردنش و لپشو ببوس…. دلمو به دریا می زنم و آروم کیفمو از بالای روسریم در میارم و میرم نزدیک تختش. وسط چای و شیرینی خوری بقیه ،میشینم روی تختو محکم بغلش می کنم میخنده …. دست چپشو میگیرم و رگهای آبی شو با انگشتام حس می کنم دستاشو فشار میدم و سرمو به سرش میچسبونم…. خدایا بابا بزرگ من یه فرشته است… شبیه هیچ مردی نیست….. محاسنشو میبوسم دعام میکنه و میخنده . #علی گوشیشو درمیاره و عکس میگیره… #ملاحت میاد اونطرف تخت و از اونطرف حاج بابا رو بغل میکنه…. مودبانه پرتش میکنیم (!) پایین که بابا بیاد و بغل کنه … خلاصه با یه “نه گفتن” به #خجالت، یه موج عظیم بغل حاج بابایی توخونه حاج بابا راه میافته . عمه هم نمیتونه از قافله جا بمونه و میاد بالا..
روح بابابزرگای آسمونی شاد و عمر بابا بزرگای در قید حیات پربرکت.
#اینجا_دارالإرشاد_است
#این_خاطره_واقعی_است
#پدر
#پدرانه
#خانه_تکانی_فرهنگی
#فی_البداهه
#به_قلم_خودم
#به_قلم_سبزینه
#سبک_زندگی
پ.ن: علی داداش کوچیکه و ته تغاری خونه و ملاحت آبجی کوچیکه بلاو شیطون…