خوش آمدید.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
سلام و خیر مقدم. امید در محضر هم بیاموزیم که اینجا “دارالارشاد” است.
دلم نمی خواهد درخواست بازی اش را رد و ناراحتش کنم؛ از طرفی از آخرین بازی منچمان سه سالی می گذرد. آن روز ، وقتی دایی کامران با جر زنی بازی را برد و بعد از بردش ادا بازی در آورد، ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و توی دلم با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچوقت با هیچکسی منچ بازی نکنم..
میگوید ” این روزا شدیدا هوس گوجه سبز دارم". از سرویس پیاده میشویم. تا قسمتی از مسیر با او همراه میشوم. از هر دری حرف می زنیم. از او میخواهم یک لحظه کنار پیاده رو منتظرم بماند. چند دقیقه بعد با یک کیلو گوجه سبز برمیگردم. میگویم “برای تو گرفتم مریم"…. خجالت میکشد و شروع به تعارف میکند
خدایا ممنونم
و خداوند هر لحظه حاضر است و ناظر
گلدانهایمان را آب می¬دهم… امروز چه روز قشنگی است… کالانکوایی که دوسال است گل نداده، امروز غنچه زده است… برگ زرد گلها را می چینم. هنوز به مونا فکر می¬کنم. به شیخ صفی. به ساعت 4 بعدازظهر!
صدای دلنشین اذان از مسجد امام علی (علیه السلام) پروازم می دهد به اوج عاشقانه ها… باد صبا هم همراهی می¬کند و رحمتی مضاعف می¬دهد با اذان رحیم! نمازم را می¬خوانم … با چاشنی صلوات و تسبیحات فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
صدای بلند ِ راه رفتن همسایه بالایی که از پله ها سه تا سه تا (!) پایین می¬رود، با سرفه های تصنعی اش می¬آید.
جواب می دهم. صدایی آشنا اما دور… احوالپرسی می¬کند. خاطرات دوران دبیرستان برایم زنده می¬شوند… مونا احمدی… رفیق شفیق اول دبیرستان. باورم نمی¬شود… انقدر با هیجان و خوشحالی حرف می¬زنم که شگفتی را در برگ¬های شمعدانی پشت پنجره می¬توانم ببینم!
مونا دختری خوش حرف وخوش خنده. عینک به چشم و کمی تپل . سال اول دبیرستان ، در ردیف اول کنار هم می¬نشستیم. سال دوم اما از هم جدا شدیم. من ریاضی انتخاب کردم و مونا تجربی. زنگ های تفریح باهم بودیم. یکی از دست¬هایش همیشه مشت می¬شد جلوی دهانش و تند تند حرف می¬زد. آخر جمله¬های شیرینش از ته دل می خندید و ابروهایش مثل علامت تعجب بالا می¬رفتند … با دست دیگر عینکش را که از روی بینی¬اش سـُـر خورده بود پایین، بالا می¬کشید و دوباره حرف می¬زد و می¬خندید… آخ که چقدر دلم می¬خواهد او را ببینم و محکم بغلش کنم…
سری به آشپزخانه می¬زنم؛ عطر دل انگیز قورمه سبزی داد می¬زند در اوج ِ جا فتادن و خوشمزه شدن است. زیرش را کم ِ کم می¬کنم. کتاب به¬دست به سمت بالکن می¬روم و برای گلدان ها بلند بلند می¬خوانم:
باهربهانه و هوسی عاشقت شده است…
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
ای سیب ِ سرخِ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است ….