ماجرای آن روز قسمت 3
جواب می دهم. صدایی آشنا اما دور… احوالپرسی می¬کند. خاطرات دوران دبیرستان برایم زنده می¬شوند… مونا احمدی… رفیق شفیق اول دبیرستان. باورم نمی¬شود… انقدر با هیجان و خوشحالی حرف می¬زنم که شگفتی را در برگ¬های شمعدانی پشت پنجره می¬توانم ببینم!
مونا دختری خوش حرف وخوش خنده. عینک به چشم و کمی تپل . سال اول دبیرستان ، در ردیف اول کنار هم می¬نشستیم. سال دوم اما از هم جدا شدیم. من ریاضی انتخاب کردم و مونا تجربی. زنگ های تفریح باهم بودیم. یکی از دست¬هایش همیشه مشت می¬شد جلوی دهانش و تند تند حرف می¬زد. آخر جمله¬های شیرینش از ته دل می خندید و ابروهایش مثل علامت تعجب بالا می¬رفتند … با دست دیگر عینکش را که از روی بینی¬اش سـُـر خورده بود پایین، بالا می¬کشید و دوباره حرف می¬زد و می¬خندید… آخ که چقدر دلم می¬خواهد او را ببینم و محکم بغلش کنم…
آن روزها با آب و تاب از پسرخاله اش که وکیل بود تعریف می کرد و آرزوی ازدواج با او و داشتن یک زندگی ایده آل را داشت. خوشبختانه بعد از دیپلم به آرزویش رسید و با هو (!) ازدواج کرد و به تهران رفت … از همان زمان دیگر هیچوقت ندیدمش . من هم دست از پا درازتر وارد دانشگاه شدم!
این تمامی چیزهایی است که از دوست صمیمی دوران نوجوانی¬ام می¬دانم…
مونا زنگ زده به خانه پدری. و از انجا شماره¬ام را گرفته است. باهم قرار می¬گذاریم در محوطه شیخ صفی الدین اردبیلی ساعت 4 بعداز ظهر.