ماجرای آن روز ! قسمت اول
ساعت نزدیک 10 صبح است. تقریبا همه کارهایم را تمام کرده¬ام. دستکش ها یم را در می¬آورم . خیسی شان را می¬تکانم و از بالای محفظه ظرفشویی آویزانشان می¬کنم تا خشک شوند. بوی شوینده شیمیایی گلویم را می¬سوزاند… کمی آب می-خورم . دست هایم را بو می¬کنم خوشحالم بوی وایتکس نمی¬دهند!!!
یک عدد پرتغال پوست می¬کنم روی کابینت کنار اجاق گاز می¬گذارم به تعادل دمایی با محیط که رسید نوش جان شود! لباسهای شسته شده ی روی بند فلزی کنار بخاری را که خشک شده اند آرام تا می زنم و داخل کشوی لباسها در اتاق نشیمن می¬گذارم. چشمم به قفسه درهم کتاب¬ها می¬افتد… دلم می¬خواهد فراوانی این کتاب¬ها را دربیاورم و مشتق دومشان را به کتابخانه مرکزی اردبیل اهدا کنم! کتابخانه را غرغرزنان مرتب می¬کنم. توی دلم می¬گویم کار هر روز من مرتب کردن است و روز بعد اضافه شدن چند کتاب ِ جدید به قفسه¬ها! …وجدانم خمیازه ای می کشد و بیدار می شود تا طبق معمول با جملات قصارش حالم را بگیرد: “درست مثل گلدان¬هایی که هرروز لب پنجره ها مرتب می شوند و هفته بعد یک گلدان جدید به صفشان اضافه می شود! ” شاکی از دفاعیات همیشگی اش از دیگران و مسکوت ٌ عن جوابه (!) کتاب “آن ها” فاضل نظری را برمی¬دارم و او را با قفسه کتاب¬ها تنها می¬گذارم …