ماجرای آن روز قسمت 4
گلدانهایمان را آب می¬دهم… امروز چه روز قشنگی است… کالانکوایی که دوسال است گل نداده، امروز غنچه زده است… برگ زرد گلها را می چینم. هنوز به مونا فکر می¬کنم. به شیخ صفی. به ساعت 4 بعدازظهر!
صدای دلنشین اذان از مسجد امام علی (علیه السلام) پروازم می دهد به اوج عاشقانه ها… باد صبا هم همراهی می¬کند و رحمتی مضاعف می¬دهد با اذان رحیم! نمازم را می¬خوانم … با چاشنی صلوات و تسبیحات فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
صدای بلند ِ راه رفتن همسایه بالایی که از پله ها سه تا سه تا (!) پایین می¬رود، با سرفه های تصنعی اش می¬آید.
...
طعنه های نمک دار وجدان رهایم نمی کند.. مجبور می شوم مقداری غذا بکشم و سریع ببرم بالا تا اقای همسایه برنگشته به خانمش بدهم و برگردم.
ساعت نزدیک 3 شده است… سفره را پهن می کنم وسط هال ! دور از بساط میز غذاخوری و صندلیهای قهوه ای اش(!)
پیاز حلقه حلقه شده میرود وسط گلهای صورتی سفره !در کنار قورمه سبزی¬ای که عطرش تمام خانه را برداشته است .
خودم را در آینه نگاه می¬کنم. به دوران نوجوانی¬ام بر می¬گردم و به مونا خیره می¬شوم.
از خودم می¬پرسم: من عوض شده¬ام؟ و به این فکر می¬کنم که مونا چقدر عوض شده است؟
می¬توانم به راحتی بشناسمش؟ یعنی چاق¬تر شده است؟ یا لاغر؟ قیافه¬اش؟ اخلاقش؟ زندگی-اش؟احساس خوشبختی می¬کند؟
فرم در حال بارگذاری ...
ماجرای آن روز قسمت 3
جواب می دهم. صدایی آشنا اما دور… احوالپرسی می¬کند. خاطرات دوران دبیرستان برایم زنده می¬شوند… مونا احمدی… رفیق شفیق اول دبیرستان. باورم نمی¬شود… انقدر با هیجان و خوشحالی حرف می¬زنم که شگفتی را در برگ¬های شمعدانی پشت پنجره می¬توانم ببینم!
مونا دختری خوش حرف وخوش خنده. عینک به چشم و کمی تپل . سال اول دبیرستان ، در ردیف اول کنار هم می¬نشستیم. سال دوم اما از هم جدا شدیم. من ریاضی انتخاب کردم و مونا تجربی. زنگ های تفریح باهم بودیم. یکی از دست¬هایش همیشه مشت می¬شد جلوی دهانش و تند تند حرف می¬زد. آخر جمله¬های شیرینش از ته دل می خندید و ابروهایش مثل علامت تعجب بالا می¬رفتند … با دست دیگر عینکش را که از روی بینی¬اش سـُـر خورده بود پایین، بالا می¬کشید و دوباره حرف می¬زد و می¬خندید… آخ که چقدر دلم می¬خواهد او را ببینم و محکم بغلش کنم…
...
آن روزها با آب و تاب از پسرخاله اش که وکیل بود تعریف می کرد و آرزوی ازدواج با او و داشتن یک زندگی ایده آل را داشت. خوشبختانه بعد از دیپلم به آرزویش رسید و با هو (!) ازدواج کرد و به تهران رفت … از همان زمان دیگر هیچوقت ندیدمش . من هم دست از پا درازتر وارد دانشگاه شدم!
این تمامی چیزهایی است که از دوست صمیمی دوران نوجوانی¬ام می¬دانم…
مونا زنگ زده به خانه پدری. و از انجا شماره¬ام را گرفته است. باهم قرار می¬گذاریم در محوطه شیخ صفی الدین اردبیلی ساعت 4 بعداز ظهر.
فرم در حال بارگذاری ...
ماجرای آن روز قسمت 2
سری به آشپزخانه می¬زنم؛ عطر دل انگیز قورمه سبزی داد می¬زند در اوج ِ جا فتادن و خوشمزه شدن است. زیرش را کم ِ کم می¬کنم. کتاب به¬دست به سمت بالکن می¬روم و برای گلدان ها بلند بلند می¬خوانم:
باهربهانه و هوسی عاشقت شده است…
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
ای سیب ِ سرخِ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است ….
...
شعرهای نظری را دوست دارم… “سیب” را که می خوانم، یاد ظرف پرتغالی که روی کابینت ، بی تاب ِ من است، در دلم زنده می شود! بر می گردم به سمت آشپزخانه تا از دلتنگی درش بیاورم ! که صدای زنگ گوشی، از تصمیم کبرایم منصرف می¬کند. شماره ناشناسی است. …
فرم در حال بارگذاری ...
ماجرای آن روز ! قسمت اول
ساعت نزدیک 10 صبح است. تقریبا همه کارهایم را تمام کرده¬ام. دستکش ها یم را در می¬آورم . خیسی شان را می¬تکانم و از بالای محفظه ظرفشویی آویزانشان می¬کنم تا خشک شوند. بوی شوینده شیمیایی گلویم را می¬سوزاند… کمی آب می-خورم . دست هایم را بو می¬کنم خوشحالم بوی وایتکس نمی¬دهند!!!
...
یک عدد پرتغال پوست می¬کنم روی کابینت کنار اجاق گاز می¬گذارم به تعادل دمایی با محیط که رسید نوش جان شود! لباسهای شسته شده ی روی بند فلزی کنار بخاری را که خشک شده اند آرام تا می زنم و داخل کشوی لباسها در اتاق نشیمن می¬گذارم. چشمم به قفسه درهم کتاب¬ها می¬افتد… دلم می¬خواهد فراوانی این کتاب¬ها را دربیاورم و مشتق دومشان را به کتابخانه مرکزی اردبیل اهدا کنم! کتابخانه را غرغرزنان مرتب می¬کنم. توی دلم می¬گویم کار هر روز من مرتب کردن است و روز بعد اضافه شدن چند کتاب ِ جدید به قفسه¬ها! …وجدانم خمیازه ای می کشد و بیدار می شود تا طبق معمول با جملات قصارش حالم را بگیرد: “درست مثل گلدان¬هایی که هرروز لب پنجره ها مرتب می شوند و هفته بعد یک گلدان جدید به صفشان اضافه می شود! ” شاکی از دفاعیات همیشگی اش از دیگران و مسکوت ٌ عن جوابه (!) کتاب “آن ها” فاضل نظری را برمی¬دارم و او را با قفسه کتاب¬ها تنها می¬گذارم …
مثل همیشه عالی
موفق باشید
فرم در حال بارگذاری ...
تفاوت من و تو !
زنها وقتی احساسی درونشان فوران کند
باید حرف بزنند
حالا فرقی ندارد فوران غم باشد یا شادی…
خوشی یا ناخوشی…آنها باید آنقدر از تمام جزییات ریز تا کلیات را بگویند تا حس کنند آرام گرفته اند!
مردها اما…
چه در اوج شادی باشند چه اوج غم ترجیحشان این است که در گوشه ای خلوت به اتفاقاتی که افتاد فکر کنند ونهایتا لبخندی بزنند
لبخندی گاه تلخ گاه شیرین…
فرم در حال بارگذاری ...
یمنی ها اولین یاوران امام زمان در آغاز ظهور
شلیک موشک بالستیک یمن به جنوب عربستان
?یگان موشکی ارتش یمن و انصارالله یک فروند موشک بالستیک «کوتاه برد» را به سمت پایگاه نظامی عربستان در جنوب این کشور شلیک کرد.
مقر پدافند هوایی نجران عربستان هدف موشک انصارالله و ارتش یمن قرار گرفت
یمنی ها اولین یاوران امام زمان در آغاز ظهور خواهند بود
فرم در حال بارگذاری ...