پدربزرگ مهربان
صبحِ روزِ سرد
آمدی و در میان روزهای سردمان
موجِ دستهای مهربان تو
خاطراتِ گرم و روشنی برایمان کشید؛
ناگهان به جسمهای مرده، روح تازه ای دمید.
راستی! نامِ تو،
نامِ یک امام …
نام رهبری بزرگ و مقتدر فقط، نبود….
ما تو را پدر بزرگِ مهربان صدا زدیم!
آمدی و لحظه هایمان،
پر شد از حضورِ گرمِ تو….
پدر بزرگ!
ای بزرگِ تا همیشه زنده!…
ای امام!
خدایا ممنونم
خدایا ممنونم
ماجرای آن روز قسمت 4
گلدانهایمان را آب می¬دهم… امروز چه روز قشنگی است… کالانکوایی که دوسال است گل نداده، امروز غنچه زده است… برگ زرد گلها را می چینم. هنوز به مونا فکر می¬کنم. به شیخ صفی. به ساعت 4 بعدازظهر!
صدای دلنشین اذان از مسجد امام علی (علیه السلام) پروازم می دهد به اوج عاشقانه ها… باد صبا هم همراهی می¬کند و رحمتی مضاعف می¬دهد با اذان رحیم! نمازم را می¬خوانم … با چاشنی صلوات و تسبیحات فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
صدای بلند ِ راه رفتن همسایه بالایی که از پله ها سه تا سه تا (!) پایین می¬رود، با سرفه های تصنعی اش می¬آید.
ماجرای آن روز قسمت 3
جواب می دهم. صدایی آشنا اما دور… احوالپرسی می¬کند. خاطرات دوران دبیرستان برایم زنده می¬شوند… مونا احمدی… رفیق شفیق اول دبیرستان. باورم نمی¬شود… انقدر با هیجان و خوشحالی حرف می¬زنم که شگفتی را در برگ¬های شمعدانی پشت پنجره می¬توانم ببینم!
مونا دختری خوش حرف وخوش خنده. عینک به چشم و کمی تپل . سال اول دبیرستان ، در ردیف اول کنار هم می¬نشستیم. سال دوم اما از هم جدا شدیم. من ریاضی انتخاب کردم و مونا تجربی. زنگ های تفریح باهم بودیم. یکی از دست¬هایش همیشه مشت می¬شد جلوی دهانش و تند تند حرف می¬زد. آخر جمله¬های شیرینش از ته دل می خندید و ابروهایش مثل علامت تعجب بالا می¬رفتند … با دست دیگر عینکش را که از روی بینی¬اش سـُـر خورده بود پایین، بالا می¬کشید و دوباره حرف می¬زد و می¬خندید… آخ که چقدر دلم می¬خواهد او را ببینم و محکم بغلش کنم…
ماجرای آن روز قسمت 2
سری به آشپزخانه می¬زنم؛ عطر دل انگیز قورمه سبزی داد می¬زند در اوج ِ جا فتادن و خوشمزه شدن است. زیرش را کم ِ کم می¬کنم. کتاب به¬دست به سمت بالکن می¬روم و برای گلدان ها بلند بلند می¬خوانم:
باهربهانه و هوسی عاشقت شده است…
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
ای سیب ِ سرخِ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است ….
ماجرای آن روز ! قسمت اول
ساعت نزدیک 10 صبح است. تقریبا همه کارهایم را تمام کرده¬ام. دستکش ها یم را در می¬آورم . خیسی شان را می¬تکانم و از بالای محفظه ظرفشویی آویزانشان می¬کنم تا خشک شوند. بوی شوینده شیمیایی گلویم را می¬سوزاند… کمی آب می-خورم . دست هایم را بو می¬کنم خوشحالم بوی وایتکس نمی¬دهند!!!